***

حواس‌پرتی گرفته‌ام

راه خانه‌ام را گم میکنم

گنجشکی که در قلبم بود

و نام‌ات را...

حواس پرتی گرفته‌ام

هر چند دقیقه یکبار

پرت می شوم وسط اخبار جنگ

و فراموش می کنم نام‌ام را ...

بچه ها با موشک های کاغذی بازی می کنند

و چیزی در قلبم منفجر می شود

هر چند دقیقه یکبار

زنی در بازارهای موصل حراج می شود

زنی در کابل سنگسار

و من قرص های فراموشی ام را می‌ریزم توی دستشویی

هر چند دقیقه یکبار

فراموش می کنم کجا هستم؟!

فاتمه فرهادی

***

لب هایم را از آینه کندم

گذاشتم توی چمدان

قاطی لنگه جوراب ها و چیزهای دیگر

تا سرباز لب مرز به جای خالی لبهایم بخندد

و با دست های سرمازده اش

لباس هایم را دستمالی کند

گفته بودی: خداحافظ

و دهانم باز مانده بود که بگوید:

" دوستت دارم"

حالا موهایم را باز می کنم روی سیم های خاردار

چمدانم را می بندم

و لب هایم را گم می کنم

با همه ی رنگ هایی که می توانست بخندد.

 

فاتمه

این که حرف می زند

من نیستم

من نیستم که کاکتوس ها را

به جای پنجره گذاشت

سیره های تو را سر برید

به پلیس زنگ زد

و کلاغ ها را به انگشت نگاری برد

این که مدام حرف ها را بریده بریده می گوید

درهم می خندد

و گریه هایش شانه هایم را می لرزاند.

من اینجا نشسته بودم

و تو شاعر بودی

 او مدام در آینه می رقصید

گیس هایش را کشیدم

وقتی تورا بوسید...

حالا که نیستی

 فکر میکنم

باید عذر بخواهم

از زنی

که سالهاست در آینه ام گریه می کند.

 

فاتمه.فرهادی

 

***

از این روزها به بعد

روز دیگری خواهد بود

که بی قرارم نمی کند دیگر

چای نمی ریزم

به عقربه ها خیره نمی شوم

توی پوستم می گنجم

و در پیراهنم آنقدر راه میروم

تا کوتاه بیاید

از این خاک

و از خوابهایی که به خون کشیده شد.

 

فاتمه فرهادی

 

***

در چهارشنبه‌ی پاسگاه‌

منم

با خنده‌های پر

با گریه‌های کنج

هنوز پای این میز ایستاده‌

که‌ محکوم کنید

دندانهایم را

به‌ جویدن حروف آزادی

 

***

حرف هم نمیزنم دیگر

تنها از این شیشه‌ که‌ انعکاس من است

تنهاییم را بپرس

پیراهنهای گلدار و عطرهای زنانه‌

و طعم تلخ بوسه‌ات

که‌ هنوز گناه‌ من است

 

برایم آدامس بخر     طعم سیب

تا تصورت از این لکاته‌ کامل شود!

(...)

 می خواستم به‌ تنهاییم بگریزم

از تو که‌ دوست داشتم

این اندوه‌ خزیده‌ در زیر پوستم را

باید فراموش میکردم   مثل تو

سنگفرشها را در قدمهایم لنگ لنگان

همه‌ چیز

حتا گلدان لب پنجره‌ در زیر آفتاب

مادرم را در دستهایش

خودم   در آن کوچه که‌ گم شدم از زندگی!

مرگ که‌ زیر پیراهنم ماند

دیگر نتوانستم به‌ عشق برگردم

به‌ موهایم با روبان های زرد

حتا لبهایت در انعکاس آینه‌ی بغل

چراغ قرمز را رد کن

تا در تردید سرانگشتهایت نماند

پیراهنم

پر از کسالت آفتاب دی

بر طناب رخت...‌

(...)

راە بە راە این راهرو

مردهایی هستند

کە سرزدەاند از پیراهنت

کە طعم لباهايت را بوسيده اند

گذاشته اند لب تاقچە

و گیسوانت را اینهمە سال

بە باد دادەاند

-: کجای این ترازو لنگ زدەام آقای قا‌ضی؟

 

دست بکش

روی پوستم

پریشانی موهایم

پستانهایم

پنجره‌ و

پلکهای پر خوابم

و پستویی که‌ در آن می نویسم

اما

از گردگیری این شعر

پا پس بکش

(...)

نه‌ به‌ تو اعتمادی هست

نه‌ حرف

که‌ توی حرفم می آوری

قناعت نمیکنم

به‌ این سکوت

و اخمهایی که‌ تلخم میکنی

در قهوه‌ات...

ادامه نوشته

***

منحنی ها را رها کن

از پیراهنم به‌ کوچه‌ بیا

رقص چهارشنبه‌سوری شعله‌ها

در کودکانگی لبخندت

بلوغی که‌ در صدایت لانه‌ کرد

از عشق چه‌ میفهمید؟!

ادامه نوشته

 ***

دیگر تمام زنی شده‌ای

که‌ آشپزخانه‌ بلد است

هوس میکنم

همه‌ی حرفهایم را به‌ این در بگویم...
ادامه نوشته

(...)

علیرغم همه‌ی این حرفها

برمیگردم

و چشمهایم را چنان میدرانم

که‌ شش سالگی ام در آینه‌

ادامه نوشته

با این قدم ها که‌ تندتند رد میشوم از خودم

فراموشکار شده‌ام

می بایست برای کبوترهای عصر

دانه‌ میخریدم

کتابی برای تنهاییم

و از داروخانه   ‌ چسب زخم

برای زخم زبان هایت...

ادامه نوشته

   ***

جفت میکنم پاهایم را با سایه‌ام

دمپایی ها را لنگه‌ به‌ لنگه‌ میپوشم

و دهان کجی میکنم

به‌ خودم در آینه‌

به‌ زندگیم

بخندیم

به‌ گربه‌ ی خواب آلود روی دیوار

به‌ روزمرگی

که‌ از پله‌ها

      پایین میپرد

  ***

هنوز هستم

و موهایم را که در آینه میریزم

خیس میخورند حرف هایت

               که سکوت میکنی

ادامه نوشته

 ***

آویخته ام پیراهنم را

با دستهای تو

    در جارختی

و کلیدها که قفل میخورند لحظه ها

                               در این خانه

ادامه نوشته

  ***

همیشه مراقبم

که‌ آینه‌ در انعکاس تنهاییش نشکند

از پنجره‌ به‌ صبح لبخند میزنم

میز را از غبار به‌ بشقابهای ظهر میبرم

از کنار باغچه‌ که‌ رد میشوم

می ایستم

و همیشه‌ نگران بوته‌های بی گلم..

ادامه نوشته

     ***

تن بده‌

به‌ پوستی که‌ در آن نمیگنجم

لبالب این زن

حوصله‌ی پنجره‌ایست که‌ سر رفته‌

سرم کن

در ترانه‌ی شبی که‌ چسبیده‌ به‌ سقف

روی پوست تیره‌ام راه‌ برو

راه‌ میدهم

به‌ نفس ات

انگشتان ات

و تیره‌گی شبی که‌  حوصله‌ام...