(...)
علیرغم همهی این حرفها
برمیگردم
و چشمهایم را چنان میدرانم
که شش سالگی ام در آینه
تمام عشق جهان
به تنهایی تخت ختم میشود
خیالت تخت
همین حالا که در ذهنت عریانی پستانهام میلرزند
من از عطر گندمزار برمیگردم
و پاهایم را که لای این تختخواب مانده به گل
جمع میکنم توی شکمم
خالی...
به صندلی ات تکیه کن و هی شعر بزن
به ریشهام
و برای آغوشم مردی بباف
که تاب این تهمت را بیاورد!
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم بهمن ۱۳۸۹ ساعت 14:18 توسط فاتمە فەرهادی
|
وەرە ئەم دەنگانە هەڵبگرە